آدریناآدرینا، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

آدرینا خوشنویسان

تولد

صبح زود ساعت 5 مامان بیدار شد و همراه بابایی و خاله سپیده و مامان شهناز و مامان غزال رفتیم بیمارستان  همگی چشم انتظار بودند تا زودتر چشمهای نازتو تو این دنیا باز کنی     دختر عزیزم روز ۱۹ فروردین سال ۱۳۸۹ (سال ببر) ساعت ۹ صبح بدنیا اومدی و بهار را برای من و بابایی سبزتر رنگامیزی کردی البته روز ۱۹ فروردین روز نام گذاری نگین شرف شمس نیز هست دخترم مامانی اولین کسی بود که صداتو شنید و چشمهای باز و صورت توپولت و دید  چون بیهوشی کامل نبودم عزیز دلم تولدت مبارک .            وای خدای من چه حس قشنگی بو...
30 فروردين 1391

لحظه تحویل سال نو

امسال که تو پیشمون هستی ساعت تحویل سال 2:50:45 بامداد روز دوشنبه و سال خرگوش هستش خدارو شکر میکنیم که سال 1389 رو با وجود سرسبزت به پایان رسوندیم حضوری که به واسطه اون من و مجید عزیزم لایق نام زیبای مادر و پدر شدیم و سال جدیدی رو با توکل به خدای مهربان که تو فرشته عزیز را آفرید شروع و آرزو میکنیم سال جدید سالی پر از سلامتی و تندرستی برای همه مسلمانان جهان باشه البته امسال خونمون نیستیم و اومدیم ارمنستان تا تعطیلات عید رو اینجا بگذرونیم خیلی خوشحالیم که امسال هنگام تحویل سال 1390 سه نفره شدیم سه تایی لباس نو پوشیدیم و سال که تحویل شد من و بابا مجیدکلی بوست کردیم و رفتیم دیسکو  PMC اونجا...
26 فروردين 1391

11 ماهگی

اوایل ماه شروع کرده بودی به قدم برداشتن ولی انقد تند راه میرفتی  همش زمین میخوردی چند روز پیش بابایی بهت گفت بیا بغل بابایی و خودت قدم زنان پریدی بغلش  نمیدونی چقدر ذوق کردیم چون دیگه میتونستی خودت قدم برداری و راه بری جالب تر این بود که خودت هم خیلی خوشحال   شده بودی و همش دوست داشتی راه بری ...
5 بهمن 1390

10 ماهگی

دیگه دست از چهار دست و پار رفتن داری برمیداری و بلند میشی دستت و میگیری به دیوار و مبل و دوست داری قدم برداری و راه بری دور مبل میچرخی و این مامان و بابا رو خیلی به وجد آورده هر بچه ای رو که میبینم راه میره میگم کاشکی تو هم زودتر راه بیفتی ...
5 بهمن 1390

نی نی شگفت انگیز من

رفته بودیم شمال کنار ساحل رادیو دریا و  این سگ بی نوا داشت برای خودش بازی میکرد که آدرینا به محض دیدن این سگ بدبخت پرید روش و انقد فشارش داد و بهش لگد زد که بی چاره ناتوان پخش زمین شد و آدرینا خانوم هم خوشحال از این حرکت غش کرده بود از خنده ...
5 بهمن 1390

آتلیه 9 ماهگی

عزیز دلم آخر 9 ماهگی بودی که رفتیم آتلیه  و این عکسارو ازت گرفتیم اولش یک کم گریه کردی ولی بعدش مثل خانوما هر کاری می گفتیم انجام میدادی وای که چه  ژست های قشنگی میگیرفتی ...
5 بهمن 1390

9 ماهگی

 عزیزم دیگه مثله فرفره چهار دست و پا میری و قر  میدی ، تا میگیم دست بزن هم شروع میکنی به دست دسی کردن و خودتو به حالت رقصیدن تکون میدی دندوناتم دونه دونه دارند در میان جدیدا هم میری سراغ آشپزخونه و سیم و تلفن  و موبایل  و کنترل و کامپیوتر  و با وسایل بازی خودت اصلا کاری نداری تا نوت بوک بابایی میاد وسط هم گوله میای سراغش چند تا کلمه یاد گرفتی  ،دد، آب ، ماما و بابا و تا من و بابایی لباس می پوشیم بریم بیرون مثل طوطی شروع میکنی دددددددددددد گفتن   ...
5 بهمن 1390