آدریناآدرینا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

آدرینا خوشنویسان

تولد 1 سالگی

دیگه کم کم داره یک سالگیت تموم میشه و وارد سال دوم زندگیت میشی نمیدونی از اینکه امسال در کنارمون بودی چقدر خوشحالیم و خدا رو به خاطر وجود تو که یک فرشته کوچولوی ناز هستی روزی هزار بار شکر میکنیم تولدت با فصل بهار شروع میشه و درختها پر از شکوفه هستند و بلبل ها چهچه میزند امیدوارم همیشه تمامی مراحل زندگیت بهاری باشه و گل بارون . من و بابا مجید تصمیم گرفتیم برات یک تولد توپ بگیریم رفتیم و یک کیک خوشگل که عکس یه نینی بود سفارش دادیم و با کمک خاله مینا کلی بادکنک باد کردیم و خونه رو تزئین کردیم تا شب که مهمونها میان همه چیز آماده باشه .     ...
1 شهريور 1390

خرید لباس عید

  من و بابایی  با دختر خوشگلمون رفتیم خیابون بهار و برای شما لباس عید خریدیم یک سارافون خارجی طوسی رنگ با یک جوراب شلواری طوسی  دنبال یک بلوز برات میگشتیم که با رنگ سارافونت ست بشه خلاصه که تو اون شلوغی شب عید کل خیابان بهار رو زیر پا گذاشتیم و دیگه ناامید شده بودیم که چشممون خورد به یک بلوز طوسی خال خالی و بابایی خیلی خوشش اومد و برات خریدیم ، تا اومدیم خونه دیگه خیلی خسته شده بودیم ولی دوست داشتی لباساتو تنت کنیم موهات به هم ریخته شده بودند چون ساعت 12 شب بود که رسیدیم خونه بابایی لباساتو تنت کرد و همون موقع چند تا عکس ازت گرفت چشمات خواب خواب بود ولی بازم موقع عکس گرفتن میخندیدی . ...
24 مرداد 1390

2ماهگی

  قربونت برم اینجا هم دو ماهته میتونی گردنتو یک مقداری بچرخونی و با اون چشمای قشنگت زل بزنی به مامان و بابا ، مامانی هنوزم به بی خوابی های شبانه  ادامه میدی و مامان هم دیگه عادت کرده به بی خوابی و وقتی روزها  می خوابی منم در کنارت خوابم میبره    ...
14 تير 1390

1 ماهگی

  عزیز مامان اینجا یک ماهه شدی ، روزها تخت می خوابیدی و شبها تا صبح بیدار می موندی و شیر می خوردی   شبها که گریه می کردی  خیلی ناراحت می شدیم و با بابا مجید مرتب می چرخوندیمت تا ساکت بشی و خوابت ببره  برات یه پستونک خریدیم خیلی دوستش داشتی و مرتب می خوردیش میتونستی گردن بگیری و این باعث شده بود من و بابایی خیلی خوشحال بشیم زندگیمون واقعا تو این یک ماه یه رنگ دیگه داشت امیدوارم همیشه صحیح و سلامت باشی          ...
13 تير 1390

زردی

آدرینای عزیزم روز چهارم زندگیت بود که زردی گرفتی و ۲ روز در بیمارستان بستری شدی ...
28 خرداد 1390

عفونت ادرار

وای خدای من چرا اینقدر فرشته کوچولوی مامان مریض میشه مامانی عفونت ادرار گرفتی و ۸ روز تو بیمارستان بستری شدی من و بابایی که فقط کارمون گریه بود چون به اون دستای کوچولوت سرم وصل کرده بودند . ...
15 اسفند 1389